قيچي نو خريدم ! :)))
فردا كلاس پاتو داريم، تنها كلاس عملي اين ترم، دوس دارم سر كلاسهاي عملي دانشگاه لاك بزنم :)
الانم لاك به شكل زنبور زدم و آماده ي فردا ام... الكي دلم خوشه به قول شما...
امروز يه خبر بد شنيدم، يه پدر جوون رو برق گرفته و فوت شدن، يه بچه يتيم شده و يه زن بيوه... -_- خدا صبر بده....
هوا بوي شكوفه هاي بهارنارنج رو ميده. شبها پنجره رو باز ميذارم تا با بوي درخت هاي نارنج مست بشم...
ديشب از پنجره ي باز يه سنجاقك اومد تو خونه كه دم و نوك بالهاش آبي بود! گرفتمش با شيشه مربا و امروز آزادش كردم :)
جديدا دوباره خوابهاي عجيب غريب ميبينم... كاش تعبير نشن...
بابا زنگ زده حالمو بپرسه! يواش حرف زدم كه غزاله بيدار نشه... ميگه صدات گرفته خوابت مياد؟ ميگم مثكه ساعت ١١.٥شبه آ! اصن حواسش به ساعت نبود... اگرچه خانواده ما كلا همگي جغدن و تازه سر شبشون بود... بابا مهربون بازي درمياره كه مثلا قهر نباشم يوقت... آخه روز پنجشنبه كه روزپدر هم بود بدجوري حالمو گرفت... اي بابا.... خدا حفظشون كنه همه ي پدر مادرهارو....
هنوز شام نخوردم گشنمه :(
اصن حس بيدار موندن رو ندارم... حيف كه قول دادم جزوه رو فردا تحويل بدم.... پوووف... برم بنويسم....
شبتون روشن.