بي بهانه شاد باش..

يك فلاسك پر از چاي دارچين،

يك زيرانداز نازك و گل گلي،

و چند ساندويچ كوچك و دوست داشتني.

بوستان سر خيابان دم عصر عجب صفايي دارد...

حالا ميتواني چندين ساعت با دوستانت شاد باشي و تمام خستگي هفته را از تنت بدر كني.

ازين ببعد قرار هر چهارشنبه مان همين باشد....

خوشمان آمد ازش، هويجوريطور!

شبيه لهجه ي غمگين يك ترانه ي روسي،

شبيه عق زدنت روي ميز شام عروسي...

شبيه ضبط شدن بين حرف هاي عمومي،

شبيه پخش شدن توي فيلم هاي خصوصي...

شبيه اينكه بعيد است دوست داشته باشي،

مرا دوباره ببيني، مرا دوباره ببوسي....

خلاصه، مختصر، مفيد، يادم نره كه يادم بمونه :)

شنبه: امتحان كورس خون، خداروشكر خوب بود، ممنونم از دعاهاتون :)

 

يكشنبه: ماسال با اكيپ، عاليييييي فرامووووش نشدنييييي و انشالله تكرار شددددني

دوشنبه: بعد يك هفته كلاس رفتم :)) بايد بجنبم، عقب ميمونم... شب با غزاله بدمينتون تو كوچه زير بارووووون :)))) خيلي چسبيد!

سه شنبه:  عصر با غزاله رفتيم گل كاشتيم تو گلدونهاي رنگي رنگي و باغچه رو يه صفايي داديم خيلي خوشگل شد لذت برديم... ^_^

فردا: كورس غدد، جلسه چهارم، من اولين جلسه ايه كه ميرم :|| شما ازين كارا نكنيد....

اينم از اين هفته مون :)

١٨امه امروز فكر كنم! آره؟

انگار نه انگار شنبه امتحان كورس خون دارم ، اومدم نشستم مطالب قديمي وبلاگمو ميخونم و خاطره بازي ميكنم... -_-

 

عاقا خدايي دمتون گرم... چه جوري من و نوشته هامو تحمل ميكنيد؟! نصفش كه روزمره ي عاديه همه ست و نصفشم انقد با رمز نوشتم كه خودم بعد كلي فكر كردن يادم مياد منظورم چي بوده ... :/

راستيييي، سايت 98ia رو فيلتر كردن نامردااااا :((

امير فرهي هم كه ر__ه با اين نوشته هاش :|

ولي شما نگران نباشيد، من همچنان به نوشتن خزعبلاتم ادامه ميدم :)) حتي اگه هيچكس هم دل خوشي ازش نداشته باشه.... ؛)

ايام بكام.

 

پ.ن: خدا رحم كنه با ين امتحاني كه شنبه دارم... لطفا برام دعا كنيد...

هشتمين عجايب جهان:

صداي عطسه ي همسايه پاييني ما اووووونقدر دلنشيييين و آرووووومه،

كه بعد از عطسه كردنش همسايه ي طبقه بالاييمون ميگه مٓرٓررررررررذزظ.... 

:|

تموووم شد، آخييييش!

مهموني تولد بخير و خوشي گذشت :)

خداروشكر همه چيز طبق برنامه پيش رفت و همه راضي بودن...

الان كارهاي آشپزخونه تموم شد و طبق معمول تا صبح بيدار بودم و مامان و بابا هم رفتن خوابيدن :))

اصن عاشق اين حس همكاريشونم!

قبل از مهموني من و اسما كار ميكنيم، موقع مهموني هم من و اسما پذيرايي و جابجايي هارو انجام ميديم و مامان و بابا بيشتر با مهمونا هستن، اونوقت بعد از مهموني كمر و پاي اونا درد ميگيره و بايد برن استراحت كنن و همچنان من و اسما ميمونيم تا آشپزخونه ي منفجر شده رو مرتب كنيم! 🤔 يه جاي كار ميلنگه....

شاد و شنگول باشيد همييييشه

درسهاتون رو هم بخونيد، تا چشم بهم بزنيد سيزده هم تموم شده .... :)

بهش ميگم لولو رو ميگم بياد بخورتت ااا، ميگه آخ جووون كجاست كووو من لولو ميخوووام!!!  😒

من تازه الان دارم ميرم بخواااابم!!

تا همين نيم ساعت پيش مشغول شستن كاهو و خرد كردن كلم و پروژه ي پيچيده ي ژله چند رنگ بودم :/

مامانم راحت رفته خوابيده، نماز صبح اومده بجاي تشكر ميگه چقد سر و صدا كردي اصن نتونستم بخوابم! منم عذرخواهي كردم :||

بابام هم كه يه سر قبل خوابش اومد تو آشپزخونه ، من در حال ريحون پاك كردن بودم، گفت چرا دوووونه دوووونه داري پاك ميكنييي؟؟؟ وايسا بگم چجوري سبزي پاك ميكنن... بعدشم يه چاقو در حد خنجر آورد، ريحون هارو دسته كرد گذاشت لبه ي سينك و از وسط نصفشون كرد :|| بعدشم با يه لبخند فاتحانه به چهره ي وا رفته من نگاه كرد و رفت... و اينگونه شد كه من موندم و يه مشت برگ ريحون خرد و پخش و پلا كه نميدونستم از كجاش بايد شروع كنم به پاك كردن. كارم دو برابر شد... :/

خواهر كوچولوم هم اومد به ژله ها ناخنك زد و رد انگشتشو رو همه ي ژله ها گذاشت و رو اعصاب من كوهنوردي كرد و رفت پي كارش...

همين الان كه با يه صداااي تقققق بلند از جام پريدم فهميدم يكي از بادكنك هايي كه به سقف چسبوندم تركيده و بايد يكي دوتارو جابجا كنم تا جاش خالي نمونه... -_-

و همچنان بعد اين همه كار، هنوز نصف كارها هم انجام نشده...

خدا بخير بگذرونه :)

صبح شما و شب من بخير.......

هويجوري نوشت!

فردا شب تولد خواهر كوچولومه ^_^

امشب يه عالمه بادكنك باد كردم... با باد كردن بادكنك مشكلي ندارماااا ولي وقتي بچه شيطون قبلش تمام حلقه هاي بادكنك هارو كنده باشه كه باهاش انگشتر درست كنه، واقعااااا باد كردنشون سخت ميشه :/ الان احساس ميكنم آمپول بي حسي دندون پزشكهارو زدم به فكم :)))

قراره فردا فاميل به بهانه تولد و عيد ديدني شام بيان خونمون...

جاي شما دوستاي گلم خالي ^_^

مامانم نگران اينه كه ملاقه آجيل خوري نداريم!!

من ولي نگران امتحان بعد از عيدم... جزوه درست حسابي ندارم، موندم چيكار كنم... :/

خوش بگذرونيد... يكم هم درس بخونيد تنبلها ؛)

قصه لوستر ١

يكي بوووود يكي نبووووود؛

قصه ي ما ازونجا شروووووع ميشه كهههه....

يه روز خيلي معمولي، بابا توي راهرو با آقاي همسايه طبقه بالايي برخورد ميكنه. بحث در مورد قيمت دلار و سياست و حمله به بروكسل و... گرم ميشه و جوري ادامه پيدا ميكنه كه يهو بابا به خودش مياد و ميبينه دم در خونه  آقاي همسايه طبقه بالايي وايستادن. در اين لحظه ي ملكوتي، چشم پدرجان به لوستر وسط سقف آقاي همسايه طبقه بالايي اينا منور ميشه و از همون لحظه به اين نتيجه ميرسه كه داشتن لوستر از نون شب هم واجب تره...!!

و اينگونه ميشود كه ما از فرداي اون شب كفش آهني ميپوشيم و راهي مغازه هاي لوستر فروشي ميشيم...

چشمتون روز بد نبينه... قيمت لوستر از قيمت عمل در آوردن تومور مغزي از تو هيپوكامپ هم بيشتر بود :/  و بدين ترتيب فشار خون ما لحظه بلحظه بالانر رفت...

سكته ي واقعي رو وقتي زديم كه خواهر كوچولوم كه لج كرده بود و هي توي مغازه ها دور وسايل ميچرخيد، منگووووله كلااااااهش گير كرد به دسته ي يك ظرف پايه دار بلند كنار مبلي، كه قيمتش ٢.٥ ناقابل بود... :|  ظرف روي لبه ي پايه اش چرخيد و يه دوري زد و سر ما هم با چرخشش چرخيد و ضربان قلبمون متوقف شد تا ظرف هم از حركت وايستاد.... اووووففف... اوج استرس بود... اينطوري شد كه بابام بچه رو زد زير بغلش و از مغازه رفت بيرون و در اولين سوپر ماركتي گذاشتش پايين و چندتا خوراكي براش خريد و بعد هم شووتش كرد تو ماشين تا ديگه نياد توي مغازه ها... مشكل اينجا بود كه به نوبت بايد پيشش وايميستاديم كه تنها نمونه -_- ولي بازهم ارزششو داشت...

[ادامه در پست بعدي...]

قصه لوستر ٢

خلاصه...

يه خيابون رو زير و رو كرديم، نشد! فرداش دوباره رفتيم يه خيابون ديگه، از بالا تا پايين رو گز كرديم، باز هم نشد... :))

روز سوم بالاخره كف كفشهامون سوراخ شد ولي يه مغازه نسبتا مناسب يابيديم...

و اما...

در اين گردش علمي(!!!) من به اين نتيجه رسيدم كه پول توي لوازم خونه س!! چهارتا فلز و شيشه رو ميشه بهم وصل كرد و ميليون ها تومن كاسب شد! تازه از چراغ خوابها و آينه ها و ميزعسلي هاي فسقلي و اون مجسمه هاي برنز ميگذرم كه فقط واردات شدن و زحمت ساخت هم نداشتن .... :| 

نتيجه دوم اينه كه  كلا تا وقتي يه پول قلنبه نداشتين سمت اين مغازه ها نريم! چون با نيت يك قلم جنس وارد ميشي و در نهايت بدون خريد همون يه قلم، با اضافه كردن ١٠قلم جنس ديگه به ليستت از مغازه خارج ميشي :))) و اين روزها كه با وضع موجود، داشتن پول قلنبه در رويا هم مث شوخي ميمونه، توصيه ميكنم اين مغازه ها و محتوياتشون رو كلا نديد بگيريم ))

و در آخر قصه،

من كلي فكر كردم و فهميدم ازوووونجايي كه جديدا شمع مد شده(!!!)، بريم شمع بخريم بذاريم دور و اطراف خونه توي نعلبكيييي (بله ، چون جا شمعي گروووونه:)) ) و علاوه بر اينكه در مصرف برق صرفه جويي كرديم فضارو هم رومانتيك كنيم! و در اين فضاي ملطوف، با فيلم هاي آبكي تلوزيون در كنار هم چرت بزنيم.. اوا ببخشيد منظورم اينه كه از فيلم ها لذت ببريم!! ؛) و پولهامون رو جمع كنيم و بريم ماشين و رنگ مشكي و جوراب پارازين زنانه ساق بلند بخريم و بريم بانك بزنيم :))) باور كنيد تنها راهش همينه!!

اميدوارم تعطيلات به همتوووون  كلي خوش بگذره ^_^

شاد باشيد..

خيلي ساده،

عيدتون مبارك دوستاي گلم :)

شاد و سلامت در كنار عزيزانتون باشيد انشالله...