قصه لوستر ١
قصه ي ما ازونجا شروووووع ميشه كهههه....
يه روز خيلي معمولي، بابا توي راهرو با آقاي همسايه طبقه بالايي برخورد ميكنه. بحث در مورد قيمت دلار و سياست و حمله به بروكسل و... گرم ميشه و جوري ادامه پيدا ميكنه كه يهو بابا به خودش مياد و ميبينه دم در خونه آقاي همسايه طبقه بالايي وايستادن. در اين لحظه ي ملكوتي، چشم پدرجان به لوستر وسط سقف آقاي همسايه طبقه بالايي اينا منور ميشه و از همون لحظه به اين نتيجه ميرسه كه داشتن لوستر از نون شب هم واجب تره...!!
و اينگونه ميشود كه ما از فرداي اون شب كفش آهني ميپوشيم و راهي مغازه هاي لوستر فروشي ميشيم...
چشمتون روز بد نبينه... قيمت لوستر از قيمت عمل در آوردن تومور مغزي از تو هيپوكامپ هم بيشتر بود :/ و بدين ترتيب فشار خون ما لحظه بلحظه بالانر رفت...
سكته ي واقعي رو وقتي زديم كه خواهر كوچولوم كه لج كرده بود و هي توي مغازه ها دور وسايل ميچرخيد، منگووووله كلااااااهش گير كرد به دسته ي يك ظرف پايه دار بلند كنار مبلي، كه قيمتش ٢.٥ ناقابل بود... :| ظرف روي لبه ي پايه اش چرخيد و يه دوري زد و سر ما هم با چرخشش چرخيد و ضربان قلبمون متوقف شد تا ظرف هم از حركت وايستاد.... اووووففف... اوج استرس بود... اينطوري شد كه بابام بچه رو زد زير بغلش و از مغازه رفت بيرون و در اولين سوپر ماركتي گذاشتش پايين و چندتا خوراكي براش خريد و بعد هم شووتش كرد تو ماشين تا ديگه نياد توي مغازه ها... مشكل اينجا بود كه به نوبت بايد پيشش وايميستاديم كه تنها نمونه -_- ولي بازهم ارزششو داشت...
[ادامه در پست بعدي...]