امروز همايش بود...

ديشب تا ساعت ٣ داشتم فيلم ميديدم 😁 (the hunger games)

صبح با فحش و بد و بيراه به خودم ساعت ٧ بيدار شدم، ساعت ٨همايش بودم و مراسم ساعت ٨:٣٠شروع شد.

خانواده هاله هم اومده بودن، بخشي از همايش به افتخار اونها و براي تقدير از اونها اختصاص داده شده بود.

همه چيز خوب و خوشگل و تپل گذشت :)

بجز وقتي كه مقاله ي علي دوم شد... خيلي دلمون سوخت... بچه خيلي زحمت كشيده بود و واقعا اول شدن حقش بود...

به خودش هم گفتيم و يكم حالش بهتر شد...

بعد از همايش با سعيده پياده كل راه رو اومديم تا خونه. بيشتر از يك ساعت راه رفتيم ^_^

هوا مه گرفته بود، دم غروب بود و كلي مرغ دريايي بالاي سرمون پرواز ميكردن...

يه عالمه سلفي گرفتيم 😄 وسط خيابون! كلي ماشينها بوق بوق كردن و خنديدن بهمون ...  :)

و نتيجه ي اين پياده روي توي مه و كولر شب تولد اين شد كه من الان سرماخوردم ^_^

بقول مامانم ناودونت راه افتاده پس :))) منظورش اينه كه آبريزش بيني داري ..

آره ديگه... الانم در راستاي تركوندن گلوم، رفتم سالاد ماكاروني سرد با يه عالمه سس خوردم كه قشنگ فردا شبيه كدوحلوايي بشم :)))

هوس كرده بودم ديگه نتونستم نخورمش 😁

بايد امشب با باكتري ها يه مذاكره اي داشته باشم... شايد دلشون رحم اومد...

شبتون روشن.